Wednesday, February 22, 2006


امروز دلم لرزید
از هیا هوی غربت آ نچنان که دنیا زیرپایم چرخید
تاریک تاریک
ویران ویران
امروز هیچ کس را قرار نبود
افق ها بسته بود
چشمها خسته
انگار هوا هم سنگین بود
باز هم خاطره باز هم یاد بود
جای جای خیلی ها خالی بود
از زور تنهائی همه میخندیدند
منتظر یک بهانه
به سان ورشکسته ها همه به فکر ابرو بودند
.......آه مانده ام
مگر چه میخواهند
مگرآنان همانها نیستند
.......آه نمیدانم

سرم گیج است
.......چه میگویم

خدا هم فهمید
آسمان های های میگرید