Saturday, April 05, 2008


دختری از ساحل
از دیار دریا
با صدایی لرزان ودروغی ساده
به کنارم آمد
کم کمک گفت ز خود
و همی خواست بداند از من
بردمش در اصلی
بردمش در خاکی
و چو آمد از من ،سخنی در خاکی
دخترک لرزان شد
در هوای خانه،دخترک بی جان شد
و به ترسی که به دل داشت زمن
ناگهان بی خود شد
.
.
.
تن آن میترسید
روح آن میفهمید
در عوض ،عقل آن میجنگید
و چو میرفت تنش،از یاد برد
همهء آنچه که می خواست بداند اینجا