Sunday, November 23, 2008
Tuesday, April 29, 2008
انتظار

این چنین در خواب می روی به کجا!؟
که با من اسیر شام میکنی ،به کجا!؟
حرف من و تو نیست،حرف دل است
تا به کی زخود فرار می کنی،به کجا!؟
بهار است و شراب است ومطرب به نوا
خدای را با که اینچنین حرام می کنی،به کجا!؟
تمام حرفم انتظار شدوعمر گذشت
تا به کی با دل جوان من پیری می کنی،به کجا!؟
تمام عمر منتظر بودم و خوشی نفهمیدم
سوار خوش خرام من تا کجا مست تازی میکنی،به کجا!؟
ز من چه خواستی که ندادم به جان بگو
که به جان گرفته ای و تمام میکنی، به کجا!؟
امید عافیتم بودونشد روزگار به کام
مراد من تو بودی،بی وفایی میکنی،به کجا!؟
به فکر آینه بودم و غباری بیش نماندم
از چه این ماجرا تمام میکنی،به کجا!؟
که با من اسیر شام میکنی ،به کجا!؟
حرف من و تو نیست،حرف دل است
تا به کی زخود فرار می کنی،به کجا!؟
بهار است و شراب است ومطرب به نوا
خدای را با که اینچنین حرام می کنی،به کجا!؟
تمام حرفم انتظار شدوعمر گذشت
تا به کی با دل جوان من پیری می کنی،به کجا!؟
تمام عمر منتظر بودم و خوشی نفهمیدم
سوار خوش خرام من تا کجا مست تازی میکنی،به کجا!؟
ز من چه خواستی که ندادم به جان بگو
که به جان گرفته ای و تمام میکنی، به کجا!؟
امید عافیتم بودونشد روزگار به کام
مراد من تو بودی،بی وفایی میکنی،به کجا!؟
به فکر آینه بودم و غباری بیش نماندم
از چه این ماجرا تمام میکنی،به کجا!؟
Saturday, April 05, 2008

دختری از ساحل
از دیار دریا
با صدایی لرزان ودروغی ساده
به کنارم آمد
کم کمک گفت ز خود
و همی خواست بداند از من
بردمش در اصلی
بردمش در خاکی
و چو آمد از من ،سخنی در خاکی
دخترک لرزان شد
در هوای خانه،دخترک بی جان شد
و به ترسی که به دل داشت زمن
ناگهان بی خود شد
.
.
.
تن آن میترسید
روح آن میفهمید
در عوض ،عقل آن میجنگید
و چو میرفت تنش،از یاد برد
همهء آنچه که می خواست بداند اینجا
از دیار دریا
با صدایی لرزان ودروغی ساده
به کنارم آمد
کم کمک گفت ز خود
و همی خواست بداند از من
بردمش در اصلی
بردمش در خاکی
و چو آمد از من ،سخنی در خاکی
دخترک لرزان شد
در هوای خانه،دخترک بی جان شد
و به ترسی که به دل داشت زمن
ناگهان بی خود شد
.
.
.
تن آن میترسید
روح آن میفهمید
در عوض ،عقل آن میجنگید
و چو میرفت تنش،از یاد برد
همهء آنچه که می خواست بداند اینجا
Wednesday, March 19, 2008
Wednesday, October 24, 2007
Wednesday, January 10, 2007
وجودم مسخ شد است
وکلامم در انزوا
همین مطلع اخر را ترانه میکند
و خدا های کنان
به تنم میکوبد
تن بیجان خودت را بردار
که همی قسمت تو اینجا نیست
وکلامم در انزوا
همین مطلع اخر را ترانه میکند
و خدا های کنان
به تنم میکوبد
تن بیجان خودت را بردار
که همی قسمت تو اینجا نیست