Monday, March 20, 2006

سالی با امید و متفاوت برایتان ارزو مندم


ارغوان
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
اسمان تو چه رنگ است امروز؟
افتابی است هوا؟
یا گرفته ست هنوز؟
من درین گوشه که از دنیا بیرون است
اسمانی به سرم نیست.
از بهاران خبرم نیست.
انچه میبینم دیوارست.
اه،این سخت سیاه
ان چنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را بر میگرداند.
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی میماند.
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلما نی ست.
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است.
افتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است.
اندرین گوشه خاموش فراموش شده،
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می انگیزد:
ارغوانم انجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید
چون دل من که چنین خون الود
هر دم از دیده فرو میریزد.


ارغوان
این چه رازیست که هربار بهار
با عزای دل ما میاید؟
که زمین هرسال لز خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ میافزاید؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر

وزسواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این دره غم میگذرند؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می اغازند،
جان گلرنگ مرا
بر سر دست بگیر،
به تماشا گه پرواز ببر.
اه، بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند.
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برفراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش.
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ار غوان شاخه هم خون جدا مانده من

هوشنگ ابتهاج