از بی خبری در سکوتم
Monday, October 31, 2005
Monday, October 10, 2005
khodake ghese 

آن روز که آمدم
سال هزارو سيصدو شصت بود
به سان اين روزنوزدهم مهر
روز ميلاد کودک قصه ما بود
هفتمين ماه از دهه پر ننگ تاريخ ايران بود
خزان سال هزاروسيصدشصت بود
کودک قصه وارد بازی شد
اولين بهارش با خون آن رنگين شد
کودک قصه تنهای تنها بود
درآغوش مادر هم به فکر نوازش آن بود
کودک قصه زاده مهر بود عاشق بودن و رفتن بود
هر کجا راه و بی راهی بود کودک قصه زخمی آن بود
چرخ فلک همچنان بی رقيب می چرخيد
کودک قصه ما بی پناه در بند بود
بيست وپنجمین خزان را می ديد
اما کودک قصه همچنان کودک بود
سال هزاروسيصدو شصت بود
خالق قصه همچنان بی رحم بود


آن روز که آمدم
سال هزارو سيصدو شصت بود
به سان اين روزنوزدهم مهر
روز ميلاد کودک قصه ما بود
هفتمين ماه از دهه پر ننگ تاريخ ايران بود
خزان سال هزاروسيصدشصت بود
کودک قصه وارد بازی شد
اولين بهارش با خون آن رنگين شد
کودک قصه تنهای تنها بود
درآغوش مادر هم به فکر نوازش آن بود
کودک قصه زاده مهر بود عاشق بودن و رفتن بود
هر کجا راه و بی راهی بود کودک قصه زخمی آن بود
چرخ فلک همچنان بی رقيب می چرخيد
کودک قصه ما بی پناه در بند بود
بيست وپنجمین خزان را می ديد
اما کودک قصه همچنان کودک بود
سال هزاروسيصدو شصت بود
خالق قصه همچنان بی رحم بود